حس جدیدی را دارم احساس میکنم تمام روحم او را مطلبد اما خودم حسم را پس میزنم . من ؟؟؟ نه قرارمان این نبود باورم نمیشود برای من اتفاق افتاده است .
ناگهان ترسیدم نتوانستم نگاهش کنم.
ترسیدم ، ترسیدم نگاهم برا بخواند با خودم کلنجار رفتم باز نگاهش کردم دنیای من روشن تر شده بود رنگ گرفته بود شور و شوقم برای زندگی دوچندان شد.
به دنبال نشانهای برای نفرت در او گشتم اما به پروانههایم بیشتر غذا دادم.
چشمان زیبایش، تعجب کردنهایش ، حزف زدنش همه و همه برای خوشایند بود .
ناخودآگاه در تماشایش غرق شدم صدایش را نشنیدم و فقط و فقط او بود که وجود داشت و "کاش این لحظه تا ابد باقی میماند "
فکر اینکه آیا حسم را درست شناخته ام مغزم را میخورد این حس را نمیشناسم پر از درد است ترسناک است اما باز دلم میخواهد او را ببینم و باز تجربه اش کنم.